پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۳

بوبز

میدوئه سمت قطار یکهو در بسته میشه  جیغ کوتاهی میکشه بر میگرده سمت من دستش رو قلبشه و تند تند نفس میکشه دستمو میگیره میزاره رو سینش  میگه ببین چقدر تُن تُن میزنه سعی میکنم تمرکز کنم میگه دیدی؟  میگم هاااع؟ ...چیووو...عـــــاره خیلی تند میزد
مرد خوش قیافه ی ِ کرواتی با احترام در و برام وا می کنه انتهای راهرو پنجره ایی ست که بالاش نوشته "دریافت"  خانوم مهربان و زیبایی از تو پنجره سرشو بیرون میکنه اسممو می پرسه و پوشه ی مقوایی بزرگ و میده دستم و خداحافظی می کنه  ورقه ی نگاتیو و از تو پوشه در میارم و جلوی نور مهتابی سالن میگیرم Alien یی به غایت زشت و ترسناک با دو حفره ی سیاه بزرگ به جای چشم به من مینگرد یک لحظه یاد آن صحنه ی کذایی "حس ِششم" می افتم دستم می لرزه و سریع نگاتیو و تو پوشه می اندازم و ناخوداگاه به در ورودی نگاه می کنم خوشبختانه مرد کرواتی صحنه را ندید نفس راحتی میکشم و سریعا از این ساختمان نفرین شده خارج میشوم.
روی پله برقی ایستاده بودم و آرام بالا می رفتم  پسر بچه ایی توی نی فوت می کرد حبابی آن سوی نی باد کرد حباب از نی جدا شد پسرک حباب را با دست لمس می کرد و گاهی مثل بادکنک به آن ضربه می زد حباب نمی ترکید سر برگرداندنم خواستم از پله ها پایین بدوم آدمها خونسرد پشت سرم ایستاده بودند هیچ کس تعجب نکرد
رفته بودیم تیمارستان به دیوانه ها می خندیدیم خانوم پرستار خیلی جدی گفت نخندید ممکنه خودتونم دیوونه شید ولی ما باز خندیدیم و دیوانه شدیم.
کفترها روی دیوار خراب کاری کرده بودند شیشه ها شکسته بود از در ورودی دود سیاه غلیظی بیرون می آمد از اقدس خانوم- همسایه ی فضولمان- پرسیدم چه شده؟ گفت ظاهرا برای خواهرت خواستگار آمده بود.
فردا از خواب بیدار شدم. زیرم چیزی نبود. عجیب بود. من هیچ وقت روی زمین خالی نمی خوابیدم. دست کشیدم فرش بود. خواستم بگم دشکم کو؟ دیدم مادرم داره پتوها را جمع می کنه و میگه پنج شبه. همینطور که گردنم بین متکا و هوا معلق بود به این جمله فکر می کردم "پنج ِشبه"، تا دوزاریم افتاد حتما دوباره یاد سحرای رمضون کرده اون وقتها هم سر لغات زمانی با هم مشکل داریم. به ساعت چهار پنج صبح میگه شب و به بعد از روشنایی هوا میگه فردا. مثلا وقتی داریم سحری میخوریم میگه فردا بریم خونه ی خاله. در حالی که از ساعت دوازده به بعد میشه فردا و فردا فردا نیست امروزه. پس اینبار هم قاطی کرده بود. پس چرا برای قرص بیدارم نکرده بود؟(البته برای این یکی خوشحال بودم) هر صبح ساعت شش خواب نازم و پاره می کنه و مثل مجسمه با یک لیوان آب بالا سرم وایمیسه تا جرعه ی آخر...تا لیوانو از دستم بگیره وگرنه لیوان بالا سرم میمونه و ممکنه انقدر همونجا بماند تا جلبک بزند. معادلاتم اشتباه در امده بود. کمی ترسیدم. بلند شدم رفتم دم پنجره. هوا شیری رنگ بود مثل همه ی صبحهای زمستانی.اشتباه نکرده بودم. زیر لب فحشی نثار این جماعت دیوانه کرد