پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۶
"به سمت پنجره رفت. پرده ها را کمی از هم باز کرد و به بیرون نگاه کرد.روی درختان بد شکل کنار خیابان لایه ای از غبار خاکستری نشسته بود.نرده پیاده رو پر از دندانه بود و دوچرخه های فرسوده کنار یک سمت خیابان رها شده بود.پیرمردی کثیف به طرز مضحکی راه می رفت. زنی مضحک با قیافه ای زشت رانندگی می کرد.سیم هایی کثیف از یک دکل به دکل دیگری کشیده شده بودند.صحنه بیرون از پنجره نشان میداد که جهان در جایی بین بدبختی و کمبود لذت است مرکب از توده های متراکم و جهان های کوچک بی کران.از سوی دیگر هنوز در جهان صحنه های زیبای استثنایی چون گردن و گوشهای فوکا اری وجود داشت. به کدام باید ایمان بیشتری داشته باشد؟ برای او تصمیم گیری آسان نبود."  میگه بزار یه تفعلی به شازده کوچولو جان بزنیم اونه که راز بین موهای طلایی و گندم زار و میدونه  میگم آهااا  و از خودم می پرسم که فلاسفه از جون من چی میخوان