پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۲۲
یه شبی مثل امشب بود، که حاشیه بیابان، نشسته و تکیه داده به دیوار بد سیمان‌شده‌ی سرویس بهداشتی بین راهی، که هرچیزی بود غیر از بهداشتی، که یه لامپ زرد که احتمالا خود رضاخان موقع عبور دستور نصبش رو داده بوده، فقط در همین حد که از سیاهی مطلق برهوت تاریک متمایزش کنه روشنش کرده بود،  سرم رو گرفته بودم رو به آسمون و ستاره‌ها رو نگاه می‌کردم، که تعدادشون انقدر زیاد بود که انگار اشتباهی رخ داده. شبی بود که فهمیده بودم باید همه رویاهام رو دور بریزم، و فروریختن همه‌چیز انقدر مهیب بود که تنها واکنش روانم این بود که «عَه.. پسر.. چی شد!». و این آدم رو به شدت تنها می‌کنه. چون انگار سیل بیاد، ولی فقط خونه تو رو ببره. در حالی که وز وز اراجیف مسافران بی‌دلیل سرخوش اتوبوس به سکوت معصومانه بیابان تجاوز می‌کرد، متحیر از حالت نمادین تصویر آسمان بودم. اون دخمه زشت که بش تکیه داده بودم، هیچ ربطی به پوستر لوکس کهکشان نداشت‌. انگار دو تکه از دو دنیای نامرتبط رو بهم چسبونده باشن. ازین جهت نمادین بود که به نظر می‌رسید من اون مخروبه‌ ویران شده‌ام، و آدم‌های نرمال که دارند سرخوشانه وز وز می‌کنند، هرکدوم ازون ستارها
‏سنکا مشاور نرون در کوچهٔ خلوتی گیر می‌افتد و قصد جانش می‌کنند، وی چون جان خویش در خطر می‌بیند دشمنان را از فروافتادن به چرخهٔ خشونت برحذر میدارد.جوانی نزدیک می‌آید و در گوش سنکا می‌گوید: وقتی روی ۱۲ بودی چرخه خوب بود، الان که رسیدی به ۶ بد شد؟ سنکا آب‌دهانش را قورت داد و دونیم شد