پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۱
نه تو مي فهمي وقتي ميگم تو با توام يا با اون يكي تو نه من مي فهمم با مني يا جاي مني يا شايدم با يه مش ايمجينري فرند اينه كه هر خري ابهام را دوست دارد و اين داستان همچنان ادامه دارد
I Saw You Walking Down The Street Here Tonight
نشست روبه آينه با حوصله و دقت سنجاقها را از بين موهاش باز كرد مرد منتظر بود رفت سمت تخت خواب دو زانو كنار مرد ؛ بالشت را تكان داد كه جايي پرها جمع نشده باشند مرد زانوهاي برهنه اش را بوسيد آرام دراز كشيد و خوابيد با مردهاي زيادي خوابيد ولي يك روز ديگر از خواب بلند نشد.
يه بچه به دنيا ميارم ميذارمش زير بته بزرگ شه فك كنم انساني ترين كار ممكنه
چه بي رويام چه تك نفرم
This is my P L ace
تصویر
خودشه ولي اون قهوه اي بود كي بود مي گفت خوابها سياه و سفيدن؟
Dulls in the gutter Leave me alone p.s: oops! i mean dolls
He left me and not literally
يه قسمت از مبل بليچ شد موهاي من، نع
ازدحام جمعيت انقدر زياده كه واسه بالا رفتن از پله ها باس صف ببندي از تو شلوغيا فقط يه دماغ پيداست كه داره يه بوي صورتي و بو ميكنه يكي پامو له مي كنه يكي ديگه از راه رفتنش بو ايزي لايف مياد هر جوري شده ميرسم بالا آقاي دماغ همچنان با چشماي بسته و لبخند روي لب داره بوي صورتي و دنبال مي كنه امتداد بو به يه دختر با پالتوي خاكستري ميرسه دختر خاكستري از گيت رد ميشه آقاي دماغ هل ميشه
برف مياد من و پيشو رو پله ي دم در نشستيم آستين كاپشنو مي ندازم روش بيشتر مي چسبه بم و خور خور مي كنه فقط يه كاسه آش رشته كمه از اين رقيقا كه پر رشته ﺱ
باس يه پرينتر بخرم روياهامو چاپ كنم
تصویر
يك روز در ماه مي بود. خيلي خوب به خاطر دارم، روز زيبايي مثل امروز بود كه يك فرد غريبه وارد اين مغازه شد.چشمهاي درشت تيره اي داشت و رنگ صورتش هم چندان روشن تر نبود. گفت: «مجارستان وطن من است.» و ساعتي كه به من داد، بسيار ارزشمند بود. اين را فقط من متوجه نشدم؛ هر كس ديگري هم جاي من بود بايد در اولين نگاه متوجه مي شد، پنج ياقوت كبود، حاشيه باريك دور صفحه را مزين مي كرد. از مرد غريبه خواستم تا زماني كه اين اشكال كوچك ساعت را رفع مي كنم همين جا منتظر بماند. مي توانستم حدود اين زمان را ارزيابي كنم. امكان نداشت بيش از نيم ساعت طول بكشد اما او اين پيشنهاد را رد كرد. گفت هتلش همان نزديكي ست و او نيم ساعت ديگر باز مي گردد يك ربع ساعت نگذشته بود كه كار ساعت تمام شد. خدا مي داند هنوز فكر بدي نداشتم كه ناگهان به خاطر اوردم چند ياقوت كبود در مغازه دارم كه به لحاظ اندازه و رنگ تقريبا مشابه ياقوت هاي ساعت هستند، با اين تفاوت سنگهاي ساعت اصل و سنگهاي من بدلي بودند. از خود پرسيدم آيا ياقوت هاي من اندازه ساعت مي شود؟ مي توانستم اين را امتحان كنم همين كار را انجام دادم. فقط يك سنگ را خارج كردم و سنگ بدلي
توام احمقي بودي مثل بقيه ي احمق ها آنچه را من از ابتدا فرياد مي كشيدم آخرين لحظه فهميدي روزي زير فيلم ها و كتاب هايت مدفون خواهي شد.