يك روز در ماه مي بود. خيلي خوب به خاطر دارم، روز زيبايي مثل امروز بود كه يك فرد غريبه وارد اين مغازه شد.چشمهاي درشت تيره اي داشت و رنگ صورتش هم چندان روشن تر نبود. گفت: «مجارستان وطن من است.» و ساعتي كه به من داد، بسيار ارزشمند بود. اين را فقط من متوجه نشدم؛ هر كس ديگري هم جاي من بود بايد در اولين نگاه متوجه مي شد، پنج ياقوت كبود، حاشيه باريك دور صفحه را مزين مي كرد.
از مرد غريبه خواستم تا زماني كه اين اشكال كوچك ساعت را رفع مي كنم همين جا منتظر بماند. مي توانستم حدود اين زمان را ارزيابي كنم. امكان نداشت بيش از نيم ساعت طول بكشد اما او اين پيشنهاد را رد كرد. گفت هتلش همان نزديكي ست و او نيم ساعت ديگر باز مي گردد
يك ربع ساعت نگذشته بود كه كار ساعت تمام شد. خدا مي داند هنوز فكر بدي نداشتم كه ناگهان به خاطر اوردم چند ياقوت كبود در مغازه دارم كه به لحاظ اندازه و رنگ تقريبا مشابه ياقوت هاي ساعت هستند، با اين تفاوت سنگهاي ساعت اصل و سنگهاي من بدلي بودند. از خود پرسيدم آيا ياقوت هاي من اندازه ساعت مي شود؟ مي توانستم اين را امتحان كنم همين كار را انجام دادم. فقط يك سنگ را خارج كردم و سنگ بدلي را جايآن گذاشتم و سنگ بدلي در كنار چهار سنگ اصل چنان جاي گرفت كه گويي هميشه همان جا بوده است.
ساعت را در دست گرفتم و لبخند زنان به كار موفقيت آميز خود مي نگريستم كه مرد غريبه وارد شد. اين يك ربع ساعتدوم واقعا مانند يك دقيقه به سرعت سپري شده بود. همانطور كه دستم كمي مي لرزيد دراز كرده بودم و ساعت را برانداز مي كردم، آنرا به مرد غريبه دادم.
به او گفتم :«دقيقا به ساعت نگاه كنيد، ساعت زيبايي ست.» فقط كافي بود از اين كلمات متعجب شود تا منفورا به همه چيز اعتراف كنم اما او گفت:« حق داريد واقعا ساعت زيبايي ست و حتي لبخند هم زد »
پس از اينكه پول را پرداخت و مغازه را ترك كرد من تبديل به يك دزد شده بودم
مرد غريبه بعد از سه ساعت بازگشت. انطور كه خود او به من گفت تازه بعد از ترك مغازه از سخنان عجيب من دچار ترديد شده بود. مي گفت جواهر فروشي كه ساعت را براي ارزيابي به او داد تاييد كرد كه يكي از ياقوت هاي كبود بدلي ست. حال او مقابل من ايستاد ه بود و طلب مال خود مي كرد. بدون خشم حرف مي زد ودر آن لحظه آرامش او بيش از اين حقيقت كه به عنوان يك دزد در مقابل او قرار داشتم مرا متاثر مي كرد تا امروز هم تمام كلمات هشدار آميزي را كه مرد غريبه به من گفت در خاطر دارم.
سعي كردم عمل خود را به همان صورت واقعي برايش توضيح دهم تا در چشمهايش قضاوتي همراه با بخشش ببينم. در آرامش به حرفهايم گوش كردو بعد جواب داد: بله ،بله موقعيت ها دزد مي سازند اما همانطور كه دزد مي سازند، آنها را تنبيه هم مي كنند تا از يك مجازات ديگر محفوظ بمانند، چون آن موقعيتي كه دزد مي سازد و همان كه تنبيه هم مي كند، يك مادر مشترك دارد و آن زمان است.
و هنگامي كه مغازه را ترك كرد اين را هم گفت كه به نظرم رسيد كمي از ناراحتي من خوشحال است:« شما ساعت ساز هستيد و زمان نزديكي خاصي با شما دارد. بنابر اين مراقب آن باشيد.»
ابتدا كمي وحشت زده شدم، چون اين كلمات مرد غريبه را نفهميدم و به نظرم اسرار آميز رسيد اما بعد فقط به آن خنديدم زيرا متوجه شدم كه هشدار مرد غريبه چقدر بيهوده بوده است و او فقط مي خواسته با اداي اين كلمات كمي تفريح كرده باشد. فكر مي كردم آحر چگونه چيزي كه مثل زمان نامرئي است مي تواند آدم را تنبيه كند؟ آيا بايد مانند دستي كه دراز مي شود به طرف من بيايد و چون من ساعت ساز هستم بايد بيشتر به زمان توجه داشته باشم؟
اما حدود يك سال بعد ديگر نمي خنديدم. اين اتفاق در يك بعد از ظهر تابستاني افتاد:
خادم كليساي جامع سانتاكاترينا نزد من آمد؛ دستگاه ضربه ساعت كليسا اشكالي پيدا كرده بود. فورا مغازه را تعطيل كردم و با او رفتم. را سختي بود بايد پله هاي متعددي را دريك راه پله باريك و پرپيچ پشت سر گذاشت تا به برج ان بالا رسيد كه بسيار بالاتر از بام خانه هاي شهر قرار دارد. بايد يك ساغت تمام روي ساعت كار مي كردم، چون آن بالا نيمه تاريك بود و كار من به سرعت پيش نمي رفت. گرماي بيش از حد هم به اين مشكل اضافه مي شد. زير داربست مثل يك اجاق داغ شده بود. وقتي كارم تمام شد چنان ضعيف شده بودم كه به سختي مي توانستم روي پاهايم بايستم . اولين كاري كه انجام دادم اين بود كه نفس بكشم هواي تازه تنفس كنم.
اگر كسي از خيابان به صفحه ساعت كليسا نگاه مي كرد، در آن نقطه اي كه عقربه ها مي چرخيدند يعني درست وسط صفحه ساعت يك سوراخ كوچك مي ديد. اين سوراخ در حقيقت بسيار بزرگتر از آنكه از پايين ديده مي شود. به راحتي مي توان سر را از آن بيرون آورد. من هم سرم را از آن سوراخ بيرون بردم و نفس كشيدم. بعد از مدتي كه به آن پايين، حيابان نگريستم ناگهان فشاري روي گردن خود احساس كردم. مي خواستم به سرعت سرم را پس بكشم اما نمي شد؛ ديگر دير شده بود. در حالت بي حسي از گرما ديگر به اين فكر نكردم كه ساعت كه حين كار متوقف كرده بود مجددا شروع به كار كرده است. عقربه كوچك ساعت برج كليسا از بلا روي گردن من قرار گرفته بود و فشار آن دقيقه به دقيقه افزايش مي يافت.
شروع به فرياد زدن كردم تا كمك بيايد اما هيچ يك از افراد در خيابان صداي مرا نمي شنيدند. هر لحظه وحشت من بيشتر مي شد. مي دانستم فقط چند دقيقه مانده است. عقربه بايد فقط چند سانتي متر ديگر حركت مي كرد تا من به طرز رقت انگيزي خفه شوم. عقربه ساعت مرا خفه مي كرد و در اين لحظات ناگهان كلمات عجيب مرد غريبه را شنيدم:«مراقب زمان باشيد» حال متوجه شدم كه زمان نه تنها مي تواند آدم را تنبيه كند بلكه قدرت كشتن او را هم دارد.
خادم كليسا اتفاقي به بالاي برج امده بود تا سري به من بزند، در لحظه ي آخر مرا نجات داد اما من واقعا به مجازات عمل خود رسيده بودم.



نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ