پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۲
رفته بودم منوچهری یکی از این آشغال فروشا قاتی آشغالاش هف تیر بود هی میخواستم بگم آقا این هف تیره چند؟ خندم میگرفت تا حالا هف تیر قیمت نکرده بودم.
انگار که کسی گفته باشد "همه ساکت ناگهان خری گفت"
بوی نم می آید پره های تهویه آرام می چرخد لای جرزهای پنجره جلبک های بد رنگی روییده ست اینجا تاریک است انقدر تاریک که من به روشنی خاکستری پشت پنجره دل خوش کرده ام ناگهان سایه ی کوچکی به سرعت از پشت پنجره می گذرد قلبم به سرعت شروع به تپیدن می کند وحشت همه وجودم را فرا می گیرد  سایه دوباره رد می شود شاید یک موش یا سنجاب باشد ولی میدانم هر چه هست خوب نیست به سرعت بالا و پایین می رود مشت میزنم به سایه جرات رویارویی مستقیم با این جانور را ندارم او از پشت جدار ضخیم پنجره دنبال راهی ست برای ورود به داخل سایه از حرکت باز می ایستد زمان کش می آید صدای چرخش پره های تهویه شنیده می شود هر دو در یک زمان به سمت تهویه حرکت می کنیم و این تلاقی هم زمان میخکوبمان می کند صورت وحشتناکی دارد با چشمهای قرمز شبیه یکجور خفاش بدون بال است او مرا چگونه می بیند؟ نمی دانم هر چه هست داخل نمی آید و گورش را در تاریکی شب گم می کند.
تصویر
 This book is my religion  
خواب دیدم رفته بودیم خارج خارجم مثل ایران بود
تصویر
شبی در یکی از کوهستانهای مستور از برف مقدونیه بادی سهمگین برخاست. باد چنان شدید بود که کلبه ی کوچکی را که به آن پناه برده بودم می لرزانید و می کوشید تا آن را واژگون سازد. ولی من قبلا آنرا محکم و استوار ساخته بودم. تنها در کلبه، کنار آتش نشسته بودم و بر باد می خندیدم و آنرا سرزنش و شماتت کرده می گفتم: برادر بیهوده سعی نکن به این کلبه وارد شوی. من در بر تو نخواهم گشود. تو نخواهی توانست اجاق مرا خاموش کنی و کلبه ام را واژگون سازی!