بوی نم می آید
پره های تهویه آرام می چرخد
لای جرزهای پنجره جلبک های بد رنگی روییده ست
اینجا تاریک است
انقدر تاریک که من به روشنی خاکستری پشت پنجره دل خوش کرده ام
ناگهان سایه ی کوچکی به سرعت از پشت پنجره می گذرد
قلبم به سرعت شروع به تپیدن می کند
وحشت همه وجودم را فرا می گیرد 
سایه دوباره رد می شود
شاید یک موش یا سنجاب باشد
ولی میدانم هر چه هست خوب نیست
به سرعت بالا و پایین می رود
مشت میزنم به سایه
جرات رویارویی مستقیم با این جانور را ندارم
او از پشت جدار ضخیم پنجره دنبال راهی ست برای ورود به داخل
سایه از حرکت باز می ایستد
زمان کش می آید
صدای چرخش پره های تهویه شنیده می شود
هر دو در یک زمان به سمت تهویه حرکت می کنیم
و این تلاقی هم زمان میخکوبمان می کند
صورت وحشتناکی دارد با چشمهای قرمز
شبیه یکجور خفاش بدون بال است

او مرا چگونه می بیند؟ نمی دانم
هر چه هست داخل نمی آید
و گورش را در تاریکی شب گم می کند.

پست‌های معروف از این وبلاگ