روی پله برقی ایستاده بودم و آرام بالا می رفتم
 پسر بچه ایی توی نی فوت می کرد
حبابی آن سوی نی باد کرد
حباب از نی جدا شد
پسرک حباب را با دست لمس می کرد
و گاهی مثل بادکنک به آن ضربه می زد
حباب نمی ترکید
سر برگرداندنم
خواستم از پله ها پایین بدوم
آدمها خونسرد پشت سرم ایستاده بودند
هیچ کس تعجب نکرد

پست‌های معروف از این وبلاگ