فردا از خواب بیدار شدم. زیرم چیزی نبود. عجیب بود. من هیچ وقت روی زمین خالی نمی خوابیدم. دست کشیدم فرش بود. خواستم بگم دشکم کو؟ دیدم مادرم داره پتوها را جمع می کنه و میگه پنج شبه. همینطور که گردنم بین متکا و هوا معلق بود به این جمله فکر می کردم "پنج ِشبه"، تا دوزاریم افتاد حتما دوباره یاد سحرای رمضون کرده اون وقتها هم سر لغات زمانی با هم مشکل داریم. به ساعت چهار پنج صبح میگه شب و به بعد از روشنایی هوا میگه فردا. مثلا وقتی داریم سحری میخوریم میگه فردا بریم خونه ی خاله. در حالی که از ساعت دوازده به بعد میشه فردا و فردا فردا نیست امروزه. پس اینبار هم قاطی کرده بود. پس چرا برای قرص بیدارم نکرده بود؟(البته برای این یکی خوشحال بودم) هر صبح ساعت شش خواب نازم و پاره می کنه و مثل مجسمه با یک لیوان آب بالا سرم وایمیسه تا جرعه ی آخر...تا لیوانو از دستم بگیره وگرنه لیوان بالا سرم میمونه و ممکنه انقدر همونجا بماند تا جلبک بزند. معادلاتم اشتباه در امده بود. کمی ترسیدم. بلند شدم رفتم دم پنجره. هوا شیری رنگ بود مثل همه ی صبحهای زمستانی.اشتباه نکرده بودم. زیر لب فحشی نثار این جماعت دیوانه کردم و رفتم بخوابم که صدای رادیو ی پدره بلند شد: اینک اخبار هفده بعد از ظهر! روز عجیبی بود
فردا دیروز بود.

پست‌های معروف از این وبلاگ