تو یه عمارت بزرگ و لاچری زندگی میکردم
با سقفهای بلند و راهروهای تو در تو
خالی از آدمیزاد
تو استخر تیوپ پلاستیکی و گذاشته بودم بین پاهام
و فشار میدادم
حال میداد
چند بار در این حال داشتم بیدار میشدم
ولی باز تیوپ پلاستیکی و فشار میدادم و بر میگشتم تو استخر و ...
دیگه فاینال اسکوییز و نتونستم دووم بیارم
برگشتم به دنیای گدا گشنه ها و آخوندا
هرگز وجودش به روابط نیمبند راضی نمیشد؛ یا باید از همه کناره میگرفت و در خود فرو میرفت و یا پنهانترین گوشههای عشق را نیز با کسی میکاوید.
نظرات
ارسال یک نظر