بچه که بود، از مردهها میترسید. میترسید از گورهایشان برخیزند، او را بگیرند و کشانکشان با خود به دل خاک سرد سیاه ببرند و چشمها و دهانش از خاک پر شود. این ترس کمکم از میان رفت، زیرا معلوم شد دستهای زندگان ترسناکتر است.
هرگز وجودش به روابط نیمبند راضی نمیشد؛ یا باید از همه کناره میگرفت و در خود فرو میرفت و یا پنهانترین گوشههای عشق را نیز با کسی میکاوید.
نظرات
ارسال یک نظر