از یه جای اتاق صدای قان و قون؟! میومد
رفتم نزدیک تر
نوزادی صورتی رنگ لای ملافه و پتوی بچه گانه انگشتهاشو میمکید
طبعا باید اینشکلی😍 میشدم
ولی اینشکلی 🤢شدم
جدا از بچه ی آدمیزاد بدم میاد
اینجا چه میکردم؟!
هزاران فرسنگ از زیست بوم خود دور بودم
این، داستان من نیست
شاید مثل اون قهرمان کتاب اسماعیل فصیح یه
ستاره تو آسمون نداشته باشم
ولی یه قهرمان همیشه یه قهرمانه
و چیزی از ارزشهاش کم نمیشه
هرگز وجودش به روابط نیمبند راضی نمیشد؛ یا باید از همه کناره میگرفت و در خود فرو میرفت و یا پنهانترین گوشههای عشق را نیز با کسی میکاوید.
نظرات
ارسال یک نظر