بعضی شبها از خواب میپرم روبه روم چیزی جز سیاهی نیست. من از تاریکی میترسم. چرا چراغی نمی افروزم؟ جدا چرا؟ به وقایع روز می اندیشم وقایعی که وقتی تو متنشونیم خنده دار و مضحکن ولی فقط وقتی برقا میره یا نوری نیست ترسناک و نفس گیر میشن.
هزار جور سناریو میسازم. بعضی وقتها اول شخصم بعضی وقتها سوم شخص.اینجاست که قوه ی تخیل بلای جون من میشه.از مرگ با مریضی و مردن با اپیدمی متنفرم. خبر برخورد شهاب سنگ خوشحالم میکنه هر چند میدونم واقعی نیست ولی به این میگن مرگ هیجان انگیز و باشکوه.
شهر بوی وایتکس میده.شهری که قبلن بو گه میداد. رباتها و دیمون ها ماسک میزنن و دو دستی همین زندگی دو زاری رو چسبیدن. سوال اینه که چرا؟

پست‌های معروف از این وبلاگ