دستمو گرفت گفت بیا کمکم کن لباسها رو پهن کنیم
بند رخت؟ م شکسته بود
مجبور شدیم لباسا رو از جاهای رندوم تو اتاق آویزون کنیم
برگشت نگا کرد ببینه من کجاها آویزون کردم
دید که به عقل جنم به سختی میرسید
اومد بغلم کرد و بردمم تو اتاق خواب
پس شد آنچه شد.

پست‌های معروف از این وبلاگ