امروز کمی زودتر تعطیل شدم. 
زودتر از همه لباس پوشیدم. 
برای مرد پیغام فرستادم که زودتر میام.پاسخی نیومد.قبلش گفته بود که اکی نیست چندان خداحافظی کردم و یکی از همکاران با چشمان اشک آلود جواب داد: خوش به حالت
پوزخندی زدم و اومدم بیرون راستش از آدمهای ضعیف و رقت انگیز خوشم نمیاد.عمر همدلی منم پایانی داره.شاید خودخواهانه و بی ربط به نظر برسه ولی دوست ندارم وقتی دارم سیب زمینی سرخ کرده میخورم یه آدم صد و پنجاه کیلویی از جلوم رد بشه.
زل میزنم به انتهای خیابان.به گرادیانت زیبای آسمان. از نارنجی تا آبی تیره و اون بالاها مشکی. غروبه و اصلا غم انگیز نیست. حتی یه چیزایی اون پایینا قیلی ویلی میره انگار... 
اتاق تاریکه و تنها منبع روشنایی پنجره بدون پرده پذیراییه. مرد مچاله شده توی کاناپه. صدای فین فین میاد. عجیبه یعنی داره گریه میکنه؟!
جرات ندارم جم بخورم.بلد نیستم باید چیکار کنم. هیچوقت با این روی مرد مواجه نشده بودم. دوست دارم دستمو فرو کنم تو تنش و پوستشو لمس کنم و گاز گازش کنم ولی فضا جور نیست. vulnerability ترن آنم میکنه ظاهرا.

پست‌های معروف از این وبلاگ