دو روزه گوشی مو شرکت جا گذاشتم.دیسکانکت از همه جا میرم تا بیارمش.زنگ میزنم کسی نیست احتمالا امروزم تعطیله و اس ام اسی اطلاع دادن که نیایید نیستیم و من طی دو روز آینده بی گوشی خواهم ماند.سعی میکنم یادم بیاد اون روزای بی موبایلی چطور اطلاع میدادن تعطیلیم؟زنگ میزدن خونه؟اطلاعی ندارم و علاقه ای هم به یادآوری آنچه در گذشته میگذشت ندارم

چراغ عبور پیاده چند ثانیه مونده تا سبز بشه دو سه متر اون طرف تر یکی از کراشها ایستاده.ضربان قلبم یهو میره رو صد و هشتاد.سبز میشه و کراش خوشبختانه منو نمیبینه.اگر منو میدید و می پرسید چرا جواب تلفنامو نمیدی چی میگفتم؟ دلیلی ندارم آقا فقط چون شما مال گذشته ای.کراش دور میشه.نگاش میکنم.لاغر شده و خوشتیپ تر. سعی میکنم تاتوهاشو تصور کنم.آقای پ مرد عجیبی بود.شکل و شمایل مدرنی داشت با اخلاقیات ایرانی و سنتی.یک بار لب پنجره ایستاده بودم و نمای خانه های دور اطراف و نگاه میکردم که عصبانی گفت از جلوی پنجره برم کنار و کی و نگاه میکنم؟ گفتم "نیمه ی گمشدمو".برق از کلش پرید و پاکت سیگارشو برداشت و رفت نیم ساعت دیگه برگشت و عین این طفلکی ها جلوه همه اعلام کرد ببینین آخر عمر گیر کی افتادم لب پنجره دنبال نیمه ی گمشدش میگرده و مستاصل توی یکی از اتاقا خزید.بنده خدا به چیزی/کسی که وجود نداشت هم حسادت میکرد. 

میرزا رو میام پایین. محدوده ی میرزا کریم خان ارمنی نشینه و همه جا بابا نوئل زدن و مسلمون کمتره و با گربه ها مهربون ترن طبعا حالم باید بهتر باشه که نیست.تکه هایی از فیلم خوش آب و رنگی که دیشب دیدم دائم میاد جلو چشمم.ترکیب امریکن دریم و زن فیلم و تصویر مادرم تو یه مهمونی وقتی ده دوازده سالم بود. دامن مشکی پلیسه کوتاه و کفش پاشنه بلند پوشیده بود و زنای مهمونی از هیکل و تیپش تعریف میکردن.

 نشر چشمه.این چند روز بی موبایلی و به ادبیات پناه می برم.بعضی عنوانها واقعا اشتیاق برانگیزن و کاور هیجان انگیزی دارن و لی به خاطر بدگمانی ذاتی هیچ کدومشونو نمیخرم.بعضی نوبل بگیرا رو امتحان کردم و به زور قورتشون دادم و از بقیه م انتظاری ندارم.چرخی میزنم.از قشر انتلکت فرفری و عینک هری پاتری خبری نیست و امروز چون روز گذشته است فروشنده آقایی هست که تیپ و قیافش شبیه مردای زمان شاهه با عینک فریم فلزی.دوست دارم سوالای بی ربط ازش بپرسم مثلا شما خودتون همه ی این کتابا رو خوندید؟خدایییییش.خیلی سلبریتیا نویسنده شدن.یهو به سرم میزنه که چرا من نشم؟آیا ادبیات نجات بخش من نیست؟ زندگی میدی اکِر بلای جان من شده.میدی اکر.سسسسووو میدی اکر

 من کم میخونم و مینویسم.مادرم میگه عاقا همین که دست به قلم میشه چندصد صفحه مینویسه بدون اینتر و اسپیس.چند کتاب و صحیفه مانده تا عاقا شدن نمیدونم.سوکورو تازاکی بی رنگ و سالهای زیارتش...دائما این عنوان و زیر لبم تکرار میکنم و رهگذرها با تعجب نگاه میکنن.عادت نکردم به نگاه عاقل اندر سفیه اطرافیان.یه بار یکی از همکاران به شوخی گفت تو خیلی قاطی ای و بهم بر خورد واقعا.در حدی روم تاثیر گذاشت که مجبور شدم الکی برم دستشویی و جلوی اینه به خودم تراپی بدم که دیگه ایده ها و تفکراتتو بلند داد نزن. اینا ظرفیتشو ندارن.

 مرد ولی به من اطمینان میده که دیوانه نیستم. چون خودش دیوانست.دیوار شیشه ای بین من و اوست .او بسیار مرا می بوسد و سعی میکند با آلتش به زنی که درون من می نویسد نفوذ کند.من اما به علامت سوال فسفری پشت شیشه هی بومرنگ پرت میکنم.

پست‌های معروف از این وبلاگ