صندوقچه ای را که کنار بخاری بود باز کرد داخل صندوقچه رنگ و رو رفته فولادی را به او نشان داد...بالای صندوقچه یک پاکت سفید و یک هفت تیر سیاه بزرگ قرار داشت.مطلب خیلی ساده بود. در ان روزها مصیبتی که باعث از دست رفتن زندگی اش می شود برایش دیگر غیر قابل تحمل است، نامه بدون تاریخی را که شرحی از تمایل او به مردن است بیرون می اورد، بعد تفنگ را روی میز میگذارد،روی آن خم میشود و پیشانی اش را به آن می مالد، شقیقه اش را به طرف آن برمیگرداند.بعد تب گونه هایش ماشه را نوازش میدهد.ضامن ماشه را عقب میکشد، تا اینکه دنیای دور و برش سکوت کند و کل وجودش که در خواب و بیداری ست.سردی فلز را که امکان ظهور مرگ از آن می بارد حس می کند. سپس با درک این مطلب که با تاریخ گذاشتن بر نامه، اکنون می تواند ماشه را بکشد و وقتی که نیز در میابد که مردن با همه ی نامعقول بودنش امری طبیعی است،تازه با وضوح کامل می فهمد که نفی زندگی عجب وحشت عظیمی را در انسان بوجود می اورد و آن وقت تمام اشتیاق خود را برای زنده ماندن با وجود خواب آلودگی خویش حس می کند، تا با خاموشی و غرور به سوختن ادامه دهد.بعد که کاملا بیدار می شود، در حالیکه دهانش هنوز پر از بزاق تلخ است، لوله تفنگ را می لیسد. زبانش را در آن فرو می کند و با لذتی باور نکردنی آن را می مکد.

پست‌های معروف از این وبلاگ