برای هیچ کاری حوصله نداشتم. چند دور دور اتاق قدم زدم. از سر بیکاری پرده رو کنار زدم. گوسفندی گوشه ی حیاط نشسته بود. برگشت منو نگاه کرد. خیلی مظلومانه. پرده رو سریع کشیدم، طلبکارانه...این همه آدم چرا باید نگاه مظلومانشو رو من بندازه؟ شاید به خاطر ساختار چشمشه، حرکت پرده توجه شو جلب کرده وگرنه کجای دنیا گوسفند برمیگرده سمت آدم؟! روی میز توالت پر لاکه از سمت چپ شروع میکنم به تکون دادن.من از چیدن طیف رنگا کنار هم لذت میبرم. تا سبز فسفری تکون میدم بعد به نظرم بی معنی میاد پرتش میکنم پایین رو بقیه لاکا صدای تق ِبلندی میده... هال تاریکه زیر یکی از هالوژنا سرهنگ نشسته میگه زن هزارتا سوراخ داره یکیشو با یچی پر میکنه بقیشو با پول، چقدر ازش بدم میاد.دور و ورمو نگا میکنم، بامنه؟ مسخرس سوراخامو میشمرم وسطاش توهین آمیز میشه برام نه واسه اینکه از رو باد شکم تحلیل میکنه از اینکه انقدر شعور نداره که نگه سوراخ چون سوراخ نیس فوقش یه شکاف باشه. برمیگردم تو اتاق. پرده رو کنار میزنم. گوسفند نیست. دل و رودش گوشه ی حیاطه خودشم پوست کنده سر و تهش کردن. همین یک دقیقه پیش داشت مظلومانه نگاه میکرد.هیچ تمام شد.دستام دراز شده بود رفتم خوابیدم رو تخت. زندگی بیش از حد کوتاه بود.کوتاه تر از اینکه آدم از جاش بلند شه به ردیف بعدی لاکها تکونی بده.دلم میخواد بمیرم ولی کمی به خودم وقت میدم .فوقش تا سی سالگی دوام بیارم.

پست‌های معروف از این وبلاگ