هزار سال پیش ما شبای تابستون رو پشت بوم میخوابیدیم
پارچه ی بزرگ آبی دور تا دور پشت بوم کشیده بودیم
و قبل خواب ستاره ها و سفینه های فضایی و رصد میکردیم
یه شب مادرم قصه ی زنی رو تعریف کرد که تنها پشت بوم خوابیده بود
که نصفه شب از خواب پا میشه می بینه یه مرد غریبه کنارش خوابیده
این داستان نصف نیمه هر سه ی ما رو ترسوند
فانتزی آسمون پر ستاره
تبدیل شد به گنبد دوار تاریک 
چند وقت بعد مادرم پرده ها رو کند
دشکها رو برد پایین
و ما دیگه هیچ وقت پشت بوم نخوابیدیم.

پست‌های معروف از این وبلاگ