Vol.1


متوجه شده بود كه چند وقتي است زندگي دارد به طور نامحسوسي رنگ و بويش را از دست مي دهد. نه اينكه چيزهاي مهمي باشند، نه: مثلا ديد زدن زنها در خيابان. يك زماني آنها را با چشم مي خورد ولي حالا نگاهشان مي كرد تا فقط بتواند آنها را بهتر ببيند، اما بلافاصله به نظرش مي رسيد كه مثل برق و باد از مقابلش مي گريزند، بي انكه هيچ حسي در او بوجود بياورند. يك زماني شهرهاي جديد هيجان زده اش مي كردند و چون در كار تجارت بود، مرتب سفر مي كرد ولي حالا فقط احساس آزار ، در هم ريختگي و گم گشتگي مي كرد.
سرانجام فهميد كه نزديك بين شده است. چشم پزشك به او عينك داد. از آن لحظه زندگي اش عوض شد و علايقش به زندگي صد چندان شد. هر بار خود عينك زدن كاري هيجان انگيز به نظر مي رسيد. فرضا وقتي خود را در ايستگاه تراموا مي يافت از اينكه همه چيز ، آدمها و اشياي دور و برش، اينقدر عادي ،پيش پاافتاده و فرسوده بودند و از اينكه او آنجا در دنيايي وارفته رنگ باخته، پر از اشكال بي قواره دست و پا مي زد غمگين مي شد. عينك مي زد تا شماره تراموايي را كه از راه مي رسد ببيند، و آن وقت بود كه همه چيز عوض مي شد. پيش پا افتاده ترين چيزها، حتي يك تير چراق برق، با خطوطي كاملا واضح خودنمايي مي كردند. قيافه ها، قيافه هاي ناشناس، هر كدام از علامت ها، ته ريش ها، جوش هاي ريز و هاله هايي از حالات چهره پر مي شدند كه قبلا به چشم او نمي آمدند.
حالا ديگر امكان ديدن زنهايي را يافته بود كه در خيابان بهشان برميخورد و قبلا برايش سايه هاي تار غير ملموسي به شمار مي رفتند؛ همچنين امكان سبك سنگين كردن طراوت پوست و گرمي نگاهشان را پيدا كرده بود. مثلا داشت بدون عينك راه مي رفت (هميشه عينك نمي زد تا بيخودي خودش را خسته نكند، فقط زماني آنرا مي زد كه مي خواست دور را نگاه كند) . اما جديد ترين دنيايي كه عينك به رويش گشود، دنياي شبانه بود. شهر شبانه كه قبلا در هاله اي بي قواره از تاريكي و نورهاي رنگي پيچيده شده بود حالا جزئيات دقيق، نقش برجسته ها و دور نماها را به نمايش مي گذاشت.تاريكي زميني بود بي انتها كه او هرگز از حفر آن خسته نمي شد.
حالا، اينكه از رده ي مردان بي عينك وارد رده ي مردان عينكي شوي چيز مهمي به نظر نمي رسد. در حالي كه جهش بزرگي است. فكرش را بكن كسي كه تو را نمي شناسد سعي مي كند توصيفت كند و اولين چيزي كه مي گويد اين است:" يه ياروي عينكي". به اين ترتيب آن شي ويژه كه پانزده روز پيش با تو غريبه بود حالا اولين صفت تو و با خود موجوديتت عجين مي شود. اگر بخواهيم عاميانه بگوييم، اينكه به يكباره تبديل به "يه ياروي عينكي" شده باشد به مذاقش سازگار نبود. اگر به طور اتفاقي خودش را با عينك در آينه مي ديد، تنفر شديدي نسبت به صورتش احساس مي كرد، انگار آن صورت، جزو همان صورتهايي است كه با او بيگانه اند. دقيقا همان عينك آنچنان معمولي كه او را بيش از پيش در رده ي ياروي عينكي قرار مي داد؛ كسي كه در زندگي اش كاري نكرده بود به جز عينك زدن.
انرا دوست نداشت در نتيجه طولي نكشيذ كه افتاد و شكست. يكي ديگر خريد. اينبار انتخابش را در جهت مخالف متمركز كرد: عينكي با قاب كائوچويي سياه، به ضخامت دو انگشت خريد كه گوشه هاي آن مثل چشم بند اسب از گونه هايش بيرون مي زد. نوعي نقاب بود كه نصف صورتش را پنهان مي كرد. اما آنجا در زير آن نقاب، او احساس مي كرد خودش است: شكي نبود كه او و عينكش دو چيز مجزا از يكديگر بودند
دو چيز كاملا جداي از هم. بدون عينك مردي كاملا متفاوت بود. به آن چيزي كه در شانش بود دست يافت و دوباره احساس خوشبختي كرد.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ