سه چهار سال پيش
اون وقتايي كه پدربزرگ م تازه فوت كرده بود
مادرم زياد بي تابي نميكرد
ميگفت ما الان داغيم
وقتي كه مهمونها رفتن و سرمون خلوت شد ميفهميم كيو از دست داديم
تو اون شلوغي من منتظر بودم
منتظر استيت بعد داغي
كه هيچ وقت م اتفاق نيفتاد
ما سرد شده بوديم
يادمون رفته بود كه براي فراموشي حتي لازم نيست تلاش كنيم
زمان همه چيزو حل ميكنه

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ