منو اوین ببیرین، اونجا نه

از دانشگاه نامه اومده بود که مدارکت ناقصه، باید بری دبیرستانت ریز نمراتت و بگیری. دبیرستانم چند ساله که منحل شده جاش یه ساختمون شیک ساختن، یه مدرسه ی غیر انتفاعی شده. بم گفتن اینجوری نمیشه ما مدرکت و بهت نمی دیم حالا که دبیرستانتون منحل شده باید بری دوباره سوم دبیرستان بخونی. منو بگو گیره و زاری... داشتم از غصه می ترکیدم می گفتم من بیست چار ساله پاشم برم پیش نخاله ها پشت نیمکت بشینم؟ مامانم حالیش نبود حتی خوشحالم بود. گفت فردا باید ساعت شیش صب پاشی، مانتو مقنعتو اتو کردی؟

صب جلو آینه داشتم مقنعه مو صاف می کردم. حتی یه دونه موم بیرون نبود. چادرم سرم کردم. چادر کش دار. خیلی سفت بود. با بغض از خونه رفتم بیرون. مامانم م همرام بود. وسط راه نشستم رو پله ی یکی از خونه ها گفتم شاشیدم تو این مملکت. من اصلا می خوام از این کشور برم
مامانم میگفت بچه بازی در نیار، قانونه بعدش تا چشم رو هم بزاری یه سال تموم شده ...رفتم کلاس، ادبیان داشتیم ...نمی دونم چرا انقدر برام تازگی داشت کتابشون مثکه عوض شده بود. معلمه منو صدام کرد. گفت فلان بیت و معنی کن...بلد نبودم...قطره های درشت عرق می ریخت رو کتابم.......
چشامو وا میکنم ...می پرسم ساعت چنده؟ میگه نه ِقدیم هشت ِ جدید....خدا رو شکر کابوس بود...بزا بخوابم شاید ایندفعه رفتم آینده...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ