«...این را یادم هست که تقریبا همیشه داشت با خودش حرف می زد
بیشتر زمزمه می کرد؛
گاهی هم وسط درخت های حیاط دانشگاه پیدایش می کردی که نوک برگی را گرفته
و دارد یک چیزهایی خطاب به او می گوید
تصویر مردی با موهای سفید و پیراهن هایی خیلی سفیدتر
لابه لای شاخه های آویزان یک درخت توت قرمز...
بچه ها زیاد پشت سرش جوک می ساختند
و در این کارشان یک جور دق دلی خالی کردن هم بود؛
دق دلی از کسی که بی رحمانه تو را با سوال هایی رو به رو می کند
که نمی خواهی با آنها رو به رو شوی....»

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ