فانوس قرمز را کنار در آویزان می کند
بسته ها ی چای کوهی را با آرامش خاصی توی قوری کوچک چینی می ریزد
جوری که آدم بین ظرافت انگشتها و خطوط ظرفها مردد می ماند
به کریستال بالی که روی یکی از میزها کنار در گذاشته نگاه می کنم
می دانم بر خلاف افسانه های معمول
چیز خاصی نیست
جز انعکاس ،
ولی با خودم میگویم دلم می خواست مال من بود
« شمشیر باز های واقعی با چشمهای بسته می جنگند... »
این را می گوید
و به عنوان پیشکش اجازه میدهد تا کدوهاشو، امروز من پوست بکنم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ