مدتي ست كه با همه ي انگشتانم
خيال مي بافم ، چاي مي خورم.... ،
و كسي اعتراضي نمي كند
...
لا به لاي فلسفه بافي هايم
جورابم در مي رود ،
زمين مي خورم ،
چاي مي ريزد ،
فرش يَرَقان مي گيرد ،
بالا مي آورد ،
مادر اعتراض مي كند ،
...
نخ ِ جوراب را مي كشم ،
ضلع ِ زمين شكافته مي شود ،
زميني ها اعتراض مي كنند ،
ميله ي با فتني ام را بر مي دارم ،
وباز با همه ي انگشتانم
براي زميني ها
فلسفه مي بافمو
مي بافمو
مي بافم
...
در حالي كه سعي مي كنم جوراب ِ در رفته ام را دوست داشته باشم،
خيال مي بافم ، چاي مي خورم... ،
من كه از همان اول گفته بودم : زمين يك شش ضلعي ناقص است
و كسي اعتراضي نكرد!!!

+

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ