لباسهایت را توی چمدان ت می چپانی
همینکه قصد رفتن می کنی
در و دیوارها
تار عنکبوت می بندند
و آینه ها خاک می گیرند
و دوباره آن تکه نامه ی همیشگی روی میز است
تاریخش همان تاریخ قدیمی است
حساب نمی کنی شاید هزار سال پیش
همیشه جوری عقربه ها را چپ و راست می کنم
که چاره ی دیگری برایت نمی ماند
روی صندلی می نشینی
چمدانت را هم می گذاری کنار پایت
و دکمه ی ریست ِ زیر میز را می فشاری...


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ