Don’t forget breathe tonight
پیرزن فال گیر می گوید
و در شیشه را می بندد
بخار آبی توی شیشه دور خودش می چرخد
می رود می گذارد روی یکی از قفسه ها
کنار یکی از از همون شیشه های قرمز و آبی و زرد و بنفش و هر چی...
کلید و هم ازش می گیرم
آویزون می کنم کنار همون گردنبند قلب سیاه
که پیرمرد عتیقه فروش می گفت چشم کلاغ های فلان جاست و خوشبختی می آورد
بیرون هوا گرگ و میش شده
کنار در پیرزن آینه ی کوچک کهنه ای را آویزان کرده
جای چشمها توی آینه خالی شده

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ