روزگار غریبیه
اتفاق های عجیبی می افته
نیمه ی خیر ویکنت برگشته
می گن ویکنت اول جوونی جو گیرمی شه و سر از جنگ در میاره
اما در کمال خنگی وسط جنگ جلوی توپ قرار می گیره
توپچی هام یه گلوله تو سینه اش شلیک می کنن و بنده خدا به هوا پرتاب میشه
و نصفه میاد پایین؛
یه چشم، یه گوش، یه گونه، نصف دهان، نصف بینی
اما کسی از نیمه خیر ویکنت خوشش نمیاد
فکرم نکنم نجات بخشی چیزی این حوالی پیدا بشه تا این دو نیمه رو به هم بچسبونه
و هم ویکنت به زندگی عادیش برگرده
هم ترازوی خیر و شر دوباره با هم برابر بشه

بارون درخت نشین هم انقدر روی درخت نشست
و دیدش نسبت به جهان هستی وسیع شد
که زیر پاش میوه سبز شد
و تصمیم گرفت بره همون دهات بورژوایی شون میوه فروشی باز کنه


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ