یک وقتهایی می کشم کنار
باید جاخالی داد تا دنیا از کنارت رد شه
دلم می خواد بگن او رفت

او رفت تا از روستای باستانی یانگشو عکس بگیرد
او رفت تا بلندترین قصه ایی که هست را برای بچه های بی خواب بسراید
او رفت دنبال قبایل بدوی بدود
او رفت انقدر پیتزا بخورد تا بمیرد
او رفت تا هیولای تاسمانی را از انقراض نجات بدهد
او رفت پشت بام تا از فاصله ی چند هزار متری آدمها رو هد شات کند

او وقتی که پرستوها از کوچ برمی گشتند می رفت
و با رفتن آنها می امد
او همیشه ساعتش را جوری کوک می کند
تا با هیچ رفتی هماهنگ نباشد

او کِرم دارد
ولی نه مثل قهرمان ها
که همیشه با نخود و کشمش برمی گردند
او رفت تا سیب زمینی پوست بکند
به امید اون روزی که علم انقدر پیشرفت بکنه
تا از راز سیب زمینی پوست کندن او
مستندی، چیزی بسازند

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ