من یه عموی کم و بیش نابغه دارم که هر موقع میاد خونمون از خاطرات دوران نوجوانی و جوونیش تعریف می کنه و اینکه همسن من بوده وقتی می خواسته خیلی تفریح و "حال" کنه می رفته معادله و مسائل پیچیده ریاضی حل می کرده !
این شد که منم زدم تو خط تفریحات سالم و همش دارم مقاله و داستان درباره ی بعد چهارم و سفر در زمان و سیاهچاله و بیگ بنگ و فلت لند و اینا می خونم و خیلی حال می کنم. چون در اغلب مواقع مخم نمی کشه و موتورم پیاده می شده و زرتی خوابم می گیره
اونم چه خوابی ....

داستان از آنجا شروع شد که مکعب به من خبر داد می خواهد یک دوست را به دیدن من بیاورد.
می گفت آن دوستش هم مانند من ماجراهایی داشته و با مکعب آشنا شده است.خیلی دوست داشتم یکی مانند خودم را ببینم. حالا موقعیتش پیش آمده بود. ولی او چه کسی بود که من نمی شناختمش؟
بعد از اینکه خوب مکعب را سوال پیچ کردم، فهمیدم قضیه از چه قرار است. این دوست از شهری دور یا سرزمینی دور نبود. همین بغل گوش خودم زندگی می کرد! نزدیکتر از آن چیزی که فکرش را بکنم. این دوست در دنیایی دیگر مانند سطحستان خودم زندگی می کرد که به موازات سطحستان و در فاصله نزدیکی از آن قرار داشت. به قول مکعب ،دو صفحه موازی .
آمدن این دوست خودش ماجرایی داشت. روزی که قرار بود بیاید، به خانه ی مثلث رفتیم تا برای کارهایمان جای کافی داشته باشیم. خانه ی مثلث یک اتاق خیلی بزرگ داشت که قبلا برای پذیرایی از مهمان هایش از آن استفاده می کرد. اول نمی دانستم مکعب چرا به چنین جای یزرگی نیاز دارد. ولی بعدا متوجه شدم...
مکعب قصد داشت یک در بین دو دنیا باز کند. می گفت خیلی کار کرده تا توانسته یک راه بین این دو دنیا ایجاد کند که بی خطر باشد. می گفت اوایل دری که بین دو دنیا درست می شد، مثل یک خط بود که اگر از یک طرف واردش می شدی وارد دنیای دوم می شدی. ولی اگر از پشت وارد آن می شدی وارد فضای عدم می شدی. در او از پشت آزاد بود.
وقتی در گشوده شد، متوجه شدم که زحمتهایش بی ثمر نبوده است. واقعا کار زیبایی بود. مثل یک اثر هنری. در گشوده شده عبارت بود از یک دایره بزرگ که شعاع آن حدود چهار برابر عرض بدن من بود. این که می گویم هنری، به خاطر این بود که درون این دایره یک دنیا جا داده بودند. اولین باری بود که چنین چیزی می دیدم. مثل اینکه توی یک آینه دایره ایی نگاه کنی که محیط اطرافت را منعکس کند. فکر می کنی تمام اتاق اطرافت در اینه است. اما این یکی به جای اینکه محیط اطرافش را منعکس کند، یک محیط دیگر را منعکس می کرد. انگار آینه در یک جای دیگر بود و تصویرش را اینجا منعکس می کرد. من اسمش را گذاشته بودم "آینه جادویی" ولی مکعب به آن می گفت "در".
بعدها مکعب برای من توضیح داد که راز این آینه جادویی دایره ای چه بوده است. این طوری که او می گفت، با باز شدن این در، یک در دیگر هم اندازه و مشابه آن در دنیای همسایه ما باز می شد. آن وقت هر نوری که وارد آن در می شداز این در خارج می شد. مثل دو تا آینه تو دو تا اتاق مختلف که هر کدام تصویر آن یکی را نشان می داد. مکعب می گفت ارتباط بین این دو دایره یک استوانه بود. هر چند خودم هنوز نمی دانم دقیقا استوانه چیست. می گفت این استوانه بین این دو دنیا قرار می گیرد و دو سر ان مثل دو دروازه عمل می کند: اگر وارد یک سر آن بشوی، پس از کمی راه پیمودن، از دروازه دومش خارج شوی.
خلاصه در یا همان آینه جادویی باز شد و از میان آن یک موجود عجیب و قریب بیرون آمد. مثل یک لکه بود. راحت تغییر شکل می داد. شکل منظمی نداشت.حدس می زدم یک دنیای مختلف یعنی موجودات مختلف. اما چیزی که حسابش را نکرده بودم این بود که دنیاهای مختلف معنی دیگری هم دارد: "زبان های مختلف."


« دنیای شگفت انگیز بُعد چهارم »

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ