"یه وقتایی هست رنگها توی هم می رن
مثل اون تابلوی آبرنگی که کردنش تو حوض
و هچکس دیگه نخریدش
کسی از جیغ زدن یه شبح توی آب خوشش نمیاد
و دراکولاهام وقتی روزها
از پله های قصرشون میان پایین
فرقی با آدمای معمولی ندارن
اونا فقط تو شب نور کمتری جذب می کنن"

درست همون موقع
یه جریان هوای شدید زیر پام وا شد
از اینا که اگه سرتو بکونی توش نفست می گیره
سرمو کردم توش
شال سبزمو با خودش برد تو هوا
همون که انگار یکی با لیوان رنگ ریخته روش
دلم سوخت

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ