ساعت 10:30 دقیقه شب است
و باغ هتل ،زیر پنجره اتاق با سنگ ها و درخت هایش در مه غوطه می خورد.
می گوید: «دلم می خواهد ازدواج کنم. بچه می خوام. مجبوری عشق داشته باشی.
دلیل دیگه ایی واسه زندگی کردن نیست. آدم فرقی با موش نداره؛ جفتشون واسه یه چیز به دنیا اومدن؛ که تولید مثل کنن»
و ادامه می دهد: « مشکل اصلی من همینه؛ نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم »
انگار که پی شکار چیزی باشد، می ایستد، سیگار را پیدا می کند و پک زنان روی تشک می افتد؛
« نمی تونم، نمی تونم به کسی اون قدر اعتماد کنم که خودمو بدم به اش. ولی الان آماده ام. تقریبا وقتشه. واقعا باید... »
چشمهایش تنگ می شود
اما صدایش فرسنگ ها دور از تنش، هنوز بی تفاوت است؛ « ...چون... خب...مگه چیز دیگه ای هم هست؟ »

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ