به خاطر دارم روزی که به اتفاق عازم دهکده بودیم، در راه پیرمرد کوتاه قدی را دیدیم که بر قاطری سوار بود. زوربا چشمان خود را درشت کرده به قاطر نگریست. نگاهش به حدی خیره کننده و نافذ بود که پیرمرد از ترس فریادی بر کشید و در حالی که صلیبی بر خود می کشید، گفت: "برادر ترا به خدا قاطرم را چشم نزن" نگاهی به زوربا کرده پرسیدم" با پیرمرد چه کردی که اینطور فریاد کشید؟" -من، فکر میکنی، چه کاری کرده باشم؟! فقط به قاطرش نگاه می کردم. ببینم ارباب،مگر تو متوجه نشدی؟! - متوجه چه چیزی؟ - اینکه در دنیا چیزی هم به نام قاطر وجود دارد.
پستها
نمایش پستها از اکتبر, ۲۰۱۲
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
چند ثانیه بم زل میزنه چند نفر جابه جا میشن و او میشینه میام نزدیک تر وایمیسم روبه رو ش چشمای درشتی داره خیلی درشت و مژه های بلند روسری خوشرنگ رنگی پنگی سرشه دستشم کیف سیاه گل گلی بعضی وقتا به من نگاه میکنه من نگاهمو میدزدم و بالعکس دست میکنه تو کیفش و یه رژ نارنجی در میاره به ضرب برق و باد میکشه و میندازه تو کیفش بعد با انگشتاش ضربه میزنه رو لبش تو دلم میگم اِع این چه مدلشه دوباره دست میکنه تو کیفش یه کیسه س که سرش بند داره ؛ مثل یه کوله ی مینیاتوری، بندو میکشه منتظرم از توش یه شیشه آب معدنی دربیاره شاید جا قمقمه ایه ولی یه شیشه ادکلن خوشگل با کلی قلب قرمز و نارنجی درمیاره چنتا پیس میزنه و بوی شکلات و بیسکوییت بلند میشه شیشه رو میذاره سر جاش و بندو میشکه اینبار یواشکی صدای خش خش باز کردن کاغذ از تو کیفش میاد میدونه زیر نظرش دارم خوب استتار کرده زیر چشمی میخونه یکهو پا میشه ؛ بغض دار کاغذ مچاله رو میندازه زمین راننده محکم ترمز میکنه فال حافظه میام دولا بشم ورش دارم که لای دست و پای زنها گم میشه