کنار هم خوابیده بودیم
نور مهتاب از لای شیدهای پنجره
به درون اتاق میتابید
انگار نه انگار که خواب بود
پرسید مگه شب نیست پس چرا انقدر روشنه؟!
بلند شدم تو صورتشو نگاه کنم
بگم آره خیلی روش...
دیدم چشماش سفیده سفیده
ترسیدم
متکامو برداشتم یکم دورتر
پایین پاهاش خوابیدم.
کاش یه پندمی جدید بیاد اونجا میتونیم نون بپزیم همه با هم surviver باشیم و کمتر مجبور باشیم موفق باشیم.
نظرات
ارسال یک نظر