بر لبه ی پنجره نشسته بودند ،همان پسر بچه ی همیشگی و مرد پاهایشان در هوا آویزان بود، و نگاهشان بر دریا معلق. - دود، گوش کن... اسم پسربچه دود بود. - چون تو همیشه اینجا هستی... - خوب. - شاید تو بدانی. - چی را؟ - چشمان دریا کجاست؟ - ... - دریا چشم دارد؟ نه؟ - بله. - پس کجاست؟ - کشتیها. - کشتیها چی ؟ - کشتیها، چشمان دریاست... مرد از حیرت خشکش زد. این دیگر واقعا به ذهنش نیامده بود. - اما صدها هزار کشتی هست... - او صدها هزار چشم دارد. مگر می خواستید فقط دو چشم داشته باشد. حقیقتا با همه ی کاری که دارد و عظمتش. در همه ی آن شعور است. - بله، ولی خوب ، ببخشید... - بله. - و غریقها؟ توفانها، گردبادها، تمام آن چیزها...برای چه باید کشتیها را ببلعد، اگر آنها چشمانش هستند؟ دود وقتی که به سوی مرد رو بر می گرداند، کمی بی صبر است و می گوید: - اما شما... شما هیچ وقت چشمانتان را نمی بندید؟ اقیانوس، دریا / الساندرو بریکو
پستها
نمایش پستها از اکتبر, ۲۰۱۰
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
جمعه شبا، وقت جوجه كبابه ممد گوجه ها رو سيخ ميكشه ميزاره رو آتيش همزمان با دست چپش زغال و باد ميزنه بوي كباب بلند ميشه ميرسه تابالاكن هوووم دو تا زيتون پرورده ميذارم سمت راست بشقاب سه تا بلال كوچولو بالاي بشقاب سه تا ترشي باميه و يه دونه ليمو ترش سمت چپ چارتا مكعب يخ ميندازم تو ليوان شيكم گنده ي دوغ گازدار ميگه فيييسسس مامان صدا ميكنه بيا املت سرد شد...