بازم پدریزرگ
اینبار از گذشته به حال آمده بود
کنارش نشستم
قصه می گفت
من رگهای آبی و بنفش دستهاشو دنبال می کردم
و دیدم چه طور اشک ریخت
وقتی با انگشتام پله پله از دنده هاش پایین اومدم
.
.
کاری که هیچوقت تو زنده بودنش نکردم
اینبار از گذشته به حال آمده بود
کنارش نشستم
قصه می گفت
من رگهای آبی و بنفش دستهاشو دنبال می کردم
و دیدم چه طور اشک ریخت
وقتی با انگشتام پله پله از دنده هاش پایین اومدم
.
.
کاری که هیچوقت تو زنده بودنش نکردم
نظرات
ارسال یک نظر