یک شب هم نقاش قصر را دیدم که پشت پنجره ی هزار و یکم ضلع غربی کفپوش دراز کشیده است و در رنگهایش غلط می زند یکی یکی مربع های سیاه و سفید را پیش رفتم و درست در جایی با کفپوش یکی شدم که نقاش خوابیده بود آن وقت روی سنگ فرش هفت هزارمتری هیچ چیز وجود نداشت جز من و نقاش و رنگهایش از شهوت پنهانمان به رنگ ها اما هیچ چیز نمی گویم ...