دنیایی که من خدایش باشم
برای روشن نگه داشتن فانوس های معبدش باید قربانی بگیره
از این معبد های چند گوشه ی تیز
که حتی کلاغام نمی تونن برن روش لونه کنن
هنوز م بدم میاد
از هر چیزی که تو خوبیش اغراق شده باشه
از آدمای بالدار
و هر کی که نمی فهمه کجای کاره
کجا بود که خوندم
اگه یه آدمی بیفته تو سیاهچاله
و کسی از فاصله به افتادن اون شخص نگاه کنه
تو افق دیدش فقط افتادن و می بینه ، تا بی نهایت
یعنی هیچوقت اون فرد از نظرش نمی ره
در حالی که اون شخص خیلی وقته که نابود شده
ترسناک نیست؟
برای روشن نگه داشتن فانوس های معبدش باید قربانی بگیره
از این معبد های چند گوشه ی تیز
که حتی کلاغام نمی تونن برن روش لونه کنن
هنوز م بدم میاد
از هر چیزی که تو خوبیش اغراق شده باشه
از آدمای بالدار
و هر کی که نمی فهمه کجای کاره
کجا بود که خوندم
اگه یه آدمی بیفته تو سیاهچاله
و کسی از فاصله به افتادن اون شخص نگاه کنه
تو افق دیدش فقط افتادن و می بینه ، تا بی نهایت
یعنی هیچوقت اون فرد از نظرش نمی ره
در حالی که اون شخص خیلی وقته که نابود شده
ترسناک نیست؟
نظرات
ارسال یک نظر