متوجه شده بود كه چند وقتي است زندگي دارد به طور نامحسوسي رنگ و بويش را از دست مي دهد. نه اينكه چيزهاي مهمي باشند، نه: مثلا ديد زدن زنها در خيابان. يك زماني آنها را با چشم مي خورد ولي حالا نگاهشان مي كرد تا فقط بتواند آنها را بهتر ببيند، اما بلافاصله به نظرش مي رسيد كه مثل برق و باد از مقابلش مي گريزند، بي انكه هيچ حسي در او بوجود بياورند. يك زماني شهرهاي جديد هيجان زده اش مي كردند و چون در كار تجارت بود، مرتب سفر مي كرد ولي حالا فقط احساس آزار ، در هم ريختگي و گم گشتگي مي كرد. سرانجام فهميد كه نزديك بين شده است. چشم پزشك به او عينك داد. از آن لحظه زندگي اش عوض شد و علايقش به زندگي صد چندان شد. هر بار خود عينك زدن كاري هيجان انگيز به نظر مي رسيد. فرضا وقتي خود را در ايستگاه تراموا مي يافت از اينكه همه چيز ، آدمها و اشياي دور و برش، اينقدر عادي ،پيش پاافتاده و فرسوده بودند و از اينكه او آنجا در دنيايي وارفته رنگ باخته، پر از اشكال بي قواره دست و پا مي زد غمگين مي شد. عينك مي زد تا شماره تراموايي را كه از راه مي رسد ببيند، و آن وقت بود كه همه چيز عوض مي شد. پيش پا افتاده ترين چيزها، حتي ي...