پست‌ها

صبح از خواب پا میشی روز شده یادت میاد که باز خواب عمارت بزرگ و  مهمانهای عجیب و ناخونده شو دیدی واسه خودت حرفها و رفتارهاشونو تفسیر میکنی تا چیزی بفهمی ناگهان همه چیز معنادار و روشن می شود میفهمی که داستان اصلا آدم‌ها و اداهاشون نیست همه چیز اون عمارته خودت خودت اون عمارتی
احساس تعلق نداشتن، قدرت عجیبی داره؛ هم در نجات دادن هم در ویران کردن
"ادا" آخرین سنگر جامعه فقیر و طبقه ی متوسطیه که نمیتونه قبول کنه خیلی وقته نابود شده خیابان سنایی تهران دقیقا همین وایب و میده
انگار که یک جور نظم یا پترن تکراری تو فراکتالهای تو در تو کشف کرده باشم پشمام ریخته چطور چنین چیزی ممکنه؟ یه جور سنگ راف که دورشو گل و سنگ گرفته باید انقدر بتراشمش که بشه الماس
باید اعلام کنم که گربه ها منو تسخیر کردن من روحمو به گربه ها فروختم من کار میکنم تا گربه ها راحت زندگی کنن
یه دختره هست تو باشگاه از شیش هفت سال پیش فقط نگام میکنه یعنی وارد رختکن میشم این نشسته رو صندلی بوفه با هم چشم تو چشم میشیم دارم لباسامو میذارم تو کمد میبینم این کنارمه انگشت میزنم تو دستگاه این نفر پشتیمه از بالا دخترا رو تو سالن بدنسازی دید میزنم میبنم این سرشو بالا آورده داره منو نگاه میکنه خستم کردی جنده یه چیزی بگو خوب :/
"دخانیات بعد از دخول" گوش میدم و سایه زرشکی میزنم فردا "خرما(دیت)" دارم